سایناساینا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

پستــــــــــــــه کوچــــــــــــــــولو

مادرانه

                         نداشته ها و تنهایی های کوچیک با چیزها و آدمهای کوچیک پر میشن.. اما نداشته ها و تنهایی های خیلی خیلی خیلی بزرگ فقط با خدا... مهم نیست در این زمین خاکی چقدر تنها باشیم و چقدر حرفامون برا دیگران غیر قابل فهم باشه.. شکر که خدا هست و او جبران تمام دلتنگی ها و مرهم تمام زخماست. خدایا برای تمام داشته ها و نداشته هام ممنونتم                            &nbs...
20 آذر 1391

مادرانه

                    هرگاه پریشان شدی و اضطراب و ناراحتی وجودت را گرفت به دامان طبیعت برو... فقط به دنیای اطرافت خیره شو.. خواهی دید چند دقیقه بعد اضطراب و پریشانی ناگهان محو میشود.. و تو همانی میشوی که باید بشوی.. یعنی یک دنیا آرامش!!!                                                   &nbs...
20 آذر 1391

دختر که باشی...

دختر که باشی می دونی اولین عشق زندگیت پدرته دختر که باشی میدونی محکم ترین پناهگاه دنیا آغوش گرم پدرته دختر که باشی میدونی مردانه ترین دستی که میتونی تو دستات بگیری و بعدش دیگه از هیچی نترسی دستای مهربون و گرم پدرته ..... دختر که باشی میدونی همه دنیا پدرته .... دختر که باشی میدونی هر جای دنیا که باشی چه کنارت باشه چه نباشه قویترین فرشته نگهبان زندگیت پدرته     ...
19 آذر 1391

اندر احوالات ساینا

عزیز دلم نفسم خدارو شکر این روزا رو به راهی و حلت خوبه خوبه فقط جوجوی من تازگیا خیلی شیطون شده میخواد به هر چیزی دست درازی کنه فورا بکنه تو دهنش به همین دلیل ما هم از خدا خواسته با اینکه هنوز 6ماهش تموم نشده بهش کلی خوردنی دادیم و اونم با اشتهای فراوون میخوره مخصوصا وقتی موقع ناهار یا شام اگه بهش چیزی ندیم اینقدر بهمون زول میزنه که غذا از گلومون پایین نمیره برا اولین بار 26آبان91 بهت 2تا قاشق چای دادم (به در خواست مامان زهره) 1آذر 91 بهت 1قاشق چایخوری شله زرد دادم(به اصرار باباحاجی -خونشون) 4آذر 2تا قاشق مربا خوری شربت بید مشک دادم 6آذر91بهت 1قاشق غذا خوری آبگوشت امام حسینی دادم(به اصرار عمه زهرا-جوپار) 10آذر بهت ...
19 آذر 1391

ساینا در کلوت شهداد

عزیزدل مامان دوهفته پیش مورخ91.9.1٠به اتفاق خاله فاطمه و خاله سمیرا و خاله سیما و خاله نگین و سامیار کوچولو ناهار رفتیم جوپار و بعد از اون به اصرار بابایی رفتیم شهداد.. شما تمام راه خواب تشریف داشتین تا زمانی که رسیدیم کلوت ها و شما چشمباز کردی و کلی ذوق کردی.  واقعا جای دیدنی و قشنگیه..تمام طول سال پر از توریسته.. که اتفاقا ما 1 آقای برزیلی رو دیدیموکلی باهاشون خندیدیم خیلی ازتو خوشش اومده بود (فک کنم نه اینکه مونداری شبیه خارجیا هستی برا همینه)کلی باهات باز کرد ومیگفتhi saina خلاصه کلی خوش گذروندیم عروسکم و این اولین باری بود که دختر نازم به شهداد میرفت اینم 1عکس از کلوت های شهداد کلوت شهداد بزرگترین شهر کلوخی و عارضه...
18 آذر 1391

1شب عجیب و 1کار عجیب

بله در پی گرد جریان زلزله دیروز:منو عمه هانیه به دلیل ترس مضاعف و مرور خاطرات وهمناک بم والبته فکرای عجیب غریب و سر زدن مداوم به سایت مرکز زلزله نگاری کشور به طرز شدیدی ترسیدیم حالا نترس کی بترس... خلاصه اینکه به دلیل ترس فراوان دچار بی خوابی شدیم..در حالی که بقیه خواب بودن!! اول ١سر رفتیم فیس بوک تا سرگرم شیم،دیدیم نخیر فایده ای نداره و هر چند دقیقه ١زمین لرزه ٢ ال ٣.٨ ریشتری ثبت میشه بالاخره تصمیم گرفتیم به هر قیمتی که شده بریم بیرون خونه بخوابیم(آخه طبق گفته هابم هم همینجوری بود بعد ٥صبح ١زلزله شدید اومد). خلاصه منو بابایی و ساینا وعمه هانیه و شوهرشون و مامانبزرگو بابابزرگ ساینا و مامان بابا و برادرای آقا حمید(شوهر عمه)سوار ماشی...
14 آذر 1391

وبلاگ

بالاخره روز موعود فرا رسید و من تونستم طلسم رو بشکنمو آدرس وبلاگت رو عوض کنم.. آخه چون قبل از تولدت تصمیم بر این بود که اسم قشنگت شیدا بشه منم اسموبلاگت رو شیدا گذاشتم اما بعد که اسم شما از شیدا به ساینا تبدیل شد من هر روز تو این فکر بودم که وبلگت رو عوض کنم و به اسم خودت بسازم اما از اونجا که کاری بس وقتگیر بود و منم که درگیر هزارو یک کار نمیشد. تا اینکه امرووووووووووووووز یا به عبارتی امشب این پروسه سنگین به پایان رسید.. خدایااااااااااااااااا شکرت که موفق شدم همه چی خوب پیش رفت فقط متاسفانه نتوونستم نظرات رو به این وبلاگت منتقل کنم صد حیف.. اما خب چاره چیست؟؟؟؟؟؟؟؟ راهی بود رفتنی،هرچه زودتر بهتر اما فقط میمونه کارای دان...
14 آذر 1391